حیرانی

سالها در طلب ایمان تو

درصف عشاقت بنشستم

همه عقل در باده بریختم

تا باا ذن ساقی بیک جرعه بنوشم

در صف گیسوی تو عقل ناید

کزسیر وصالت باده عقل باید

وصالت جنون عقل خواهد

اولش کفر و ایمان آخرش خواهد

تو جنون خواهی زمن راهت زاهدی

چو ایمانی که زکفز ناچار است

حیرت عقل زایمانی ماست

که جنون آید و کفر حیران است

زخم شمشیر کند عقل را سپر

ورنه آید خون را زخم زکفر

گر تو جامه به تهی نوشی

بهتر آن بو دکه بشکستی پیمان

راه عقل زکفر است و جنون ایمان

گر شدی  رسوا مشو حیران

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد