فریاد

چگونه فریادی  ندای حق است

چگونه زنم  بنشیند

تن پوشی بر حق گردد

چگونه فریادی شنوا دارد

همراه با دشنه و سپر

با فریاد ی جانسوز

چگونه فریادی  دیدار دارد

خون بکارت بر تخت  بی کسی

یا ضجه دردی بی همتا

چگونه فریادی را بو میکشد

نگهبان  گله  قربانیان

پارس میکند از  برای  خدایان

چونه فریادی  خدا داند

که وقت رفتن است

وقت د رآغو ش کشیدن است

وقت دمیدن است

 تو نشان بده فریاد را

نداست

ندایی آمداز آسمان

درزمان یکه دلم کویر بود

چون دانه های کوچک سفید برف

بر پستی های وجودم درمقابلم آینه ای گشت

پرتره ای زیبا از طبیعت 

و نوشیدنی هایی سرد و گرم

از چشمه های  هستی

از لب به دل جاری گشت

د رساعاتی قبل پایان

در جاده ای  در دوطرف بن بست

چون بارش برف در یک ساعت

که در سحر گاهان  آب گشت

وبه ناگاه

زمین بلعید ندای آسمان را

ندایی که زمین  پذیرا بود

 ند ایی  که خود نداجو در فوران وزش

چون وزش بادی نیمه شب

هردوکوتاه جفت گشتند

به نیاز و امید و تشابه

ندایی آمدو رفت

وزمین به انتظار نظاره گشت رفتنش را

به امید بازگشت