چه زود به قله رسیدیم و چه دیر سقوط کردیم
نه رفتنم با خود بود و نه پرسیدن سقوط را
نه قلم وچکشی و نه کوله باری
نه پلی دیدم و نه تماسی از راههای دور
نه با یاری بودم و نه یاوری
ازبرای چه به قله رفتم واز برای چه سقوط
سالهای سال گذشت
زمان برایم تیک تاک پرسش گشت
هر چه خوردم و نوشیدم دراین سالهای درد
جزتکه های پرسشم نبود
رنجور و ناتوان از پس سالها
و چه ساده بود جواب این پرسش
آری نه دانستم کجا هستم و نه دیدم کجایند
حال با تپشی آرام و با تک اشکی بر گونه
تیک تاک تنفسم را بر شانه هایم میشمرم
نگاهم را برنخواهم داشت تا انتهای تیک تاک