گلدان

دیشب دوباره خاک گلدام را عوض کردم

نه از گلهای مریمی

ونه از زیبایی های دنیاوعشق زندگی

نه از جاری شدن رود وصدای خروشان آب

ونه از ابرهای سفید دور دست دریای  آبی

از باغی پر از لیمودر شمال

نه

از آخرین سقوط گلدانم در پرتگاه جهالت قرنها مییگذرد

گلدانی که خون قربانی را میطلبید

من وتو

هستی و شجاعتم راوکیان و نریمانم را

من وتو

با خونی در رگهای زندگیم که سالها خشکیده

آنزمان که چاه به ته رسید و نوبت خون شد

از گلدان عشق و سکوت

سکوت را گزیدم

با گلهایی از ترس و گریز

شکوفه هایی از شهوت وحشت

با حصاری محکم و کوچک

گر بوی گلهای مریمی

مرا محکم به حصار میکوبد

و د رته هونگ غلطیده میشوم

ولی گلدانم هرگز نخواهد شکست

هرگز خون نمیطلبد

آب نمیخواهد که بدنبال رود به دریا روانه شوم

نه باغ میخواهد و نه لیمو و انار

حتی تعهد و صداقت هم نمیخواهد

نه

بگذار و بگذر

عدل

عادلم من کارم این است

گرچه دام ا زهر چه خوب را

نازل کار عدالت من نیم

گرچه من رهروی جوی عدلم


سد راه آب جوی عدل را باز کنم

باکلنگی یا که نه با بیلی کار کنم

اما


عدل را هم میشود کتمان نمود

کاتبان عدل را پنهان نمود

رونوشت عدل را تغیر دهیم

هرچه خواستیم برکاتبان دستور دهیم

سوراخ عدل را مرهم نهیم

انگشت برسوراخ تا ته نهیم


ولی

عادل است آنکس که  ایجاد نمود عدل را

نازلو سد وجو راکاتب و انگشت وسوراخ را

اوزند فن وفوت و بازکند جوی را

کاتبو تغییر دهد اصل کند عدل را

سوراخ را پر کند خارج کند انگشت را

خالق عدل است نه زوال عدل

خالق است او خالق است و خالق است.

تکرار

باز یادم هوایت میکند

هوایم را ابرهایت پر میکند

گرشوم باران ببارم ا زهوا

یا که نه خورشیدی بگردم از برات

باز دوباره آب میگردم از صدات

ببارم برسرکویت یا که نه جاری شوم

بازتوبرتابی برمنو 

هوایم میکنی 

باز دوباره 
یادم هوایت میکند

دوباره باز یادم هوایت میکند.

قدمهای مرگ

گذشت سنگین ثانیه های ساعت

چون باری بر دوش

چون مرگ زود رس سلولها

چون از دست دادن عزیزانمان

بقیمت ابدیت آنها

و ازلیت ما

و گذشت سنگین دقیقه های ساعت

چون از دست دادن فرصتها

شاید فرصت عشق

شاید محبت شاید ایثار و شاید هم لبخند

و چه بسا نزدیکی دولب

چه واژگان عجبب و غریب 

و گذشت سنگین ساعتهای عمرمان

چون گناهی عظیم

به سنگینی گناهان کبیره

چون مرگ صد باره 

چون اشک یتیم و ناله مظلوم

وهمه و همه را به خاک میسپاریم

حس رفتن و حس مرگ

چه زبیاست مرگ

دل

مکن ای دل زاری                      دست برروی کس یاری


گرمرامت هست دادی               دست بردارازیارزاری


مکن ای صحرا بازی                  چون که ذاتت هست دلآزاری 


مکن با کس دلآزاری                بجاش بارویش گل بکن بازی


گر صبور باشی ای دل             صحرا سبز گرددازبازی


چون که ذات گل بودرویش        توباش همدم گل وبویش