شعر: پیشه

بیا پیشم 

من نگو پیر میشم 

با تو  هم آغوشم 

من کنارت پیشم 

با تو همیشه

مظلومیت

بخدا سخت است فهمیدن بی دین از دیندار 

همیشه سخت بوده و هست 

آیا بی دینی شمر را کسی دیده بود 

هرگز  

او نماز خوان و اهل حدیث بود  

او قرآن میخواند و امر به معروف و نهی از منکر 

 واما به ناگه

 او ستم و تاریکی و ظلم را در نینوا آفرید 

آری او میگفت حسین کفر است و من شمر ایمان  

همه تا کمر خم شدند و گفتند  

ماموریم ومعزور ,زن وبچه داریم,خدا میداند, به ما چه 

آری همان ها با شمر در خلق نینوا شراکت نمودند و  

خود نمیدانند 

 "ملت ما بهتر از مردم زمان حسین هستند؟

مرز ایندو در مظلوم بودن است مظلوم زیستن و مظلوم گریستن 

آری گریستن مرز است  

مرز بین حق و باطل  

اگر گریستی پس چشیدی , دیدی, لمس کردی, بوییدی, زندگی کردی با حسین  

گرچه ما ذره هستیم در مقابل کوه  

ولی دیدیم

مظلوم

بخدا مظلومیت را دیدم ,لمس کردم, بوییدم , شنیدم, گفتگو کردم و مرا در آغوش کشید 

 

نمیدانم سحرشده بودم  

اگر میدانستم نمیگذاشتم مرا درآغوش بگیرد  

بهمان آشنایی بسنده میگردم 

نمیدانستم مظلومیت تنها است 

و تمام وجودم را با خودخواهی میگیرد  

همیشه اسمش در خاطرم به لطافت بود 

به مهربانی به عشق و شهادت 

ولی نمیدانستم که جسم را در روح میکشد 

با مرگ چندان فرقی نمیکند 

وقتی که بخواهی فریاد بزنی و نتوانی 

 سنگینی جسم را روحت دیگر نمیتواند یاری دهد  

حتی زبان را 

زمان عشق love time

وقتی به برفهای درخت در یک زمستان آفتابی با نور خورشید مینگرم  


چون آدم برفی کلاه به سر با لباسی تن پوش و عینک به دیده 


وقتی حرکت خوشان آب برفها روی سنگ  کوه درطی برفهایی که مینگرند در مسیر حرکت  


چون مترسکی با یک کشتزار سرسبزبی با پرنده 


وقتی برگهای زرد زیبا که به آرامی درخت کهنسال را ترک گفته و بی عجله مسیر اسمان به زمین را پرواز میکنند 


چون نیمکتی خالی از سرنشین با فراخی نشیمن و تکیه گاه ومزین به فرشی برگدار 


وقتی نورطلایی خورشید که سفیدی و زلالی را به زمین باهدیه گسیل میکند   


چون چتری با عینکی در دوستی با خورشید 


لحظه ای کوتاه ایکاش بچشم  


مترسک , آدم برفی , نیمکت و چتر و عینک بودن را 


با تو که مید انی ارزش زمان سقوط برگ را