سنگینی بار

پلکم

توان  تحمل  نگهداشتن  اشکم را ندارد

چشمانم

تحمل سوزش را ندارد

و دیگر

چشمانم سویی را نمیبیند

تمام  نفس م

در قلبم  حبس شده

سرخی  گونه ام

را میبینم

ولایه ای زلال ا ز اشک

صورتم را پوشانده

دستانم 

توان پاک کردن آب دماغم را ندارد

زجر دهنده تر ا زان

توان بالا کشیدن ان را هم ندارم

چشمان حدقه زده ام

به  سوراخی  تنیده شده

لرزش دستام

اوج اضطرابم  شده

افتاده د ر کنج اتاق

نظاره گرم

گرداگردم را

سکوتم را

و حق حق م را