نداست

ندایی آمداز آسمان

درزمان یکه دلم کویر بود

چون دانه های کوچک سفید برف

بر پستی های وجودم درمقابلم آینه ای گشت

پرتره ای زیبا از طبیعت 

و نوشیدنی هایی سرد و گرم

از چشمه های  هستی

از لب به دل جاری گشت

د رساعاتی قبل پایان

در جاده ای  در دوطرف بن بست

چون بارش برف در یک ساعت

که در سحر گاهان  آب گشت

وبه ناگاه

زمین بلعید ندای آسمان را

ندایی که زمین  پذیرا بود

 ند ایی  که خود نداجو در فوران وزش

چون وزش بادی نیمه شب

هردوکوتاه جفت گشتند

به نیاز و امید و تشابه

ندایی آمدو رفت

وزمین به انتظار نظاره گشت رفتنش را

به امید بازگشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد