درد تنهایی

زمانی که دیگر خیلی دنیا بر قلب کوچک وبی تقصیرم فشار می اورد

 تنها تورا دارم و تنها تویی که با تو دردم دردم را تسکین میدهد

زمانی کسی را نمی فهمیدم و حالا همه را

زمانی بی درد بودم و حالا فهمید م معنای لذت درد را

درد همش درد نیست درد همش کمبود و نیستی نیست درد بودن است در اوج نیستی

درد لذت است در اوج درد نمیدانم چیست ولی میدانم که تنهایم نمیدانم دنبال که هستم

 ولی میدان که کسی انتظار مرا میکشد

نمیدانم درد چیست ولی میدانم که درمانی هست

نمیدانم خدا چیست ولی میدام که وجود دارد

یک چیز را فهمیدم آن اینکه بودن را باید در اوج نبودن و هستی را در اوج نیستی

 و لذت ارا دراوج درد بیابی

نمیدانم که چه میگویم ولی میدانم که گفتنیها را باید گفت

باز ای یاور همیگشی  من باز تورا تنها مگیذارم مانند خودم

 وباز به این می اندیشم که من وتو دوتنهاییم

15/05/74 ساعت 7:10

تکرار زمان

بازدوباره شرری از آتش در حین حال با سکوتی سهمگین در شب سیاه بر من حمله ور شده

بازدوباره دیدن و یاد تو مرگی بر من  لبخند میزند

بازدوباره این مرض مرگوار سراپای وجودم را فرا کرفته واین بار لبخند نمیزند بلکه دندان تیز مکیند.

احساس پوچی وتنهایی دیگر مرا آزار نمیدهد و حالا تنهایی بهترین همراز و بزرگترین همدرد من شده

همدردی که درمانم نیست بلکه درمان آنی است.

دیگر از لبخند نمیخندم دیگر از گریه نمیگریم دیگر از شادی شاد نمی شوم

نه فکر کنی علت آن مثلا تنهایی و سختی کشیدن است نه بلکه از همان کودکی این احساس با من بود.

زمانی میخواستم غنچه باشم

تا بشکفم و بعد پرپرشوم

زمانی میخواستم تا چشمه شوم

تاسیراب کنم و بعد خشک شوم

زمانی میخواستم بخندم تا بخندانم وبعد گریه کنم

زمانی میخواستم حرف بزنم

تا بدانند وبعد لال شوم

زمانی میخواستم پرنده شوم

تا بپرم وبعد سقوط کنم

زمانی میخواستم زندگی کنم

تا بیاموزانم وبعد بمیرم

زمانی میخواستم که راه رفتن را بیاموزانم وبعد بیافتم

وحالا میخواهم که باشم

تا با خود تنها باشم وبعد تنهای تنها