تکرار زمان

بازدوباره شرری از آتش در حین حال با سکوتی سهمگین در شب سیاه بر من حمله ور شده

بازدوباره دیدن و یاد تو مرگی بر من  لبخند میزند

بازدوباره این مرض مرگوار سراپای وجودم را فرا کرفته واین بار لبخند نمیزند بلکه دندان تیز مکیند.

احساس پوچی وتنهایی دیگر مرا آزار نمیدهد و حالا تنهایی بهترین همراز و بزرگترین همدرد من شده

همدردی که درمانم نیست بلکه درمان آنی است.

دیگر از لبخند نمیخندم دیگر از گریه نمیگریم دیگر از شادی شاد نمی شوم

نه فکر کنی علت آن مثلا تنهایی و سختی کشیدن است نه بلکه از همان کودکی این احساس با من بود.

زمانی میخواستم غنچه باشم

تا بشکفم و بعد پرپرشوم

زمانی میخواستم تا چشمه شوم

تاسیراب کنم و بعد خشک شوم

زمانی میخواستم بخندم تا بخندانم وبعد گریه کنم

زمانی میخواستم حرف بزنم

تا بدانند وبعد لال شوم

زمانی میخواستم پرنده شوم

تا بپرم وبعد سقوط کنم

زمانی میخواستم زندگی کنم

تا بیاموزانم وبعد بمیرم

زمانی میخواستم که راه رفتن را بیاموزانم وبعد بیافتم

وحالا میخواهم که باشم

تا با خود تنها باشم وبعد تنهای تنها

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد