داستان های دنباله دار۱

دیدم دختری روی صندلی نشسته و مشغول نوشتن چیزی شده ومرا که دید با آن وضع نیشخندی زد و من نیز خود به خود نیشخندی زدم وبعد با عجله پرسیدم این فلان کلاس کجاست و ان هم خیلی سریتر از من گفن آنجاو من بلافاصله رفتم  که دیدم کلاس خیلی وقته که شروع شده و آخرای آن است ولی چون برای رسیدن به آنجا زحمت بسیاری کشیده بودم بناچار رفتم داخل و تا در را باز کردم با خنده بچه ها روبرو شدم که آقا نمی امدی رختخوابتم با خودت آوردی نگاه هنوز چشماش باز نشده آقا برو چایت سرد نشده بخور...

با هر زور وزحمتی بو د جایی پیدا کردم و نشستم و چند دقیقه بعد کلاس تموم شد و همانطور دست از پا درازتر بی حال وکسل به خانه روانه گشتم.ودراز به دراز انگار که چند روزی نخوابیده دوباره خوابیدم

خلاصه استاد یک جلسه دیگه هم فوق العاده گذاشت و همانطور که میدانید این چیزها در آخر ترم امری عادی است و جا افتاده که اقا فلان ساعت فوق العاده است بیایید  فلان روز درس وفلان و......

جلسه بعد نیز مثل دفعه پیش ارام رفتم دیدم که کلاس خالی است ویکراست به محل آگهی ها رفتم که دیدم دوباره نوشته کلاس به جنب ازمایشکاه رفته است هرچی فکر کردم نفهمیدم کجاست .در این لحظه متوجه سروصدایی شدم  که از انطرف سالن می آمدو هواسم را بطورکلی از کلاس رفتن پرت کرد .خلاصه بعد از مدتی دوباره مشغول خواندن شدم که صدایی مرا به عقب خواند

ببخشید آقا: برگشتم  و باخود فکر کردم شایذ بالاخره شانس به ما روکرده است که دیدم نه همان دختر دفعه قبل است که با قیافه ای خندان و جذاب گفت البته بعد از سلام واحوالپرسی که کدام کلاس را میخواهید و من نمیدانم چرا خندیدم و با خنده من نیز او هم خندید

(نمیدانم چرا از بین این همه فقط او امده و چرا من – باید یک نوع رابطه بین انسانها که مافوق طبیعی است باشد که افکار را به هم ربط میدهد و) بعد از چند لحظه گفتم والا نمیدانم این کلاسها را کی ساختند و چه وقت که من تا حالا آنرا ندیدم.

سنگینی سکوت

از سکوت بیزارم چون نفرتی که سکوت فریبنده آن است

برای رفتن باید عجله کرد

وبرای رفتن باید رفت

برای رفتن باید مرد

چون مردنی بی سکوت

زمانی که در سکوت خود غریبه هستم

خدایا از تو چه میخواهم؟نمیدانم

غم چیست نمیدانم

نمیدانم از چه باید کشید غم تنهایی را

نمیدانم که ایا غم ازبرای زیستن است یا نه

ولی میدانم که تنهایی وغم همدم من است

حرفها چون باری در دهانم مانده

وآماده برای فریاد کشیدن

از چه فریاد بکشم

از غم از غمی که سکوت را می طلبد

از چه باید کشید خودم را درقلبم

از باری بسیار سنگین

ای کاش پرنده ای بودم

فقط از برای خواندن

یا فقط رفتن

ویا ای کاش تابوتی بودم

از برای.....

سایه مرگ

 سایه شوم مرگ را در هنگام تابش زندگی دردرون بدنم احساس میکنم

احساس یک دلشوره احساس یک جدایی احساس یک نیستی

نمیدانم شاید زندگی این نیست شاید زندگی امید است

برسر دوراهی مانده ام نمیدانم نمیدانم تو کیستی ولی میدانم که هستی

در قلب من

احساس نبودن توسایه مرگ دگر در من میدمد نمیدانم این چه بودن ونبودن با مرگ است

احساس رفتنت همراه با گلی بر تابوت روحم تابوت جسم را تداعی میکند

اگر می آیی که بروی پس هرگز نیا هرگز

اگر  میآیی که چند روزی در قلبم بیتوته کنی سپس چون مسافر غریبی راهی دیاری گری شوی

پس نیا

نیا که این خانه کوچک متروکه قلبم با رفتن مهمانش دگر سرپا نخواهد ماند

پس اجازه بده که لااقل خود در این کلبه ویرانه بمانم بی هیچ تویی میخواهم که باشی تا باشم

یک دلشوره عجیبی ایجاد شده نمیدانم از چیست خدا کند که از تو باشد

 که تو دلشوره نیستی توتپش هستی خدا کند که رفع شدنی باشد ولی نمیدانم که چیست